رمان{عشق سیاه و سفید}
❀ⓟⓐⓡⓣ¹⁰²❀
خلاصه بعد کلی گریه کردن سرم درد میکرد اصن شامم نخوردم...میخواستم بخورم ولی اون پایین بدون کیونگ که بیرون خونه هستن من پیش لیسا و مامان بزرگش فقط فحش میشنوم... بهتر بود نرم... همونجوری نشسته بودم رو تختو پتورو کشیدم روم و همش تو فکر بودم... تا اینکهساعت۱۲:٠٠شب بود.بشدت گشنم بود دیگه کم بود بمیرم. تا اینکه در اتاق باز میشه. کیونگ بود. کیونگ انگاری متوجه حال بدم شد.کیونگ: چرا... اینجوری شدی؟!
ا/ت: چ.. چجوری؟!
کیونگ: لبات خشکه... اصن چیزی خوردی؟!
ا/ت: چ.. چیز م.. من آخه... چیزه.. نش.. د!!!
کیونگ: میشه بگی دقیقا چی نشد؟! الان میگی غذا نخوردی درسته؟! مگه نگفتم مراقب بچم باش...
لحنش خیلی تند بود به خاطر همین ترسیدم... و سرمو انداختم پایینو گفتم: ببخشید!
کیونگ:دارم میرم پایین بیا یچی بخور...
ا/ت: باشه...
پشت سرش راه افتادم...فقط داره منو با خودش میبره پایین چون گشنمه؟! ولی اصن مهمه براش؟!.... خلاصه داشتیم تو تاریکی میرفتیم.... فک کنم دید در شب داره چون به راحتی میرفت...یه جورایی گوشه ی لباسشو گرفتم تا نخورم به درو دیوار... وقتی وایستاد نفهمیدم محکم خوردم به دیوار...
کیونگ: داری چیکار میکنی؟!
ا/ت: هیچی نی هیچی نی... فقط خوردم به دیوار....
کیونگ: دیوار عمته.. ا/ت: یدونه عمه دارم دیگه چرا بهش توهین میکنی؟!... اصن چرا به تو برخورد؟!
اروم زیر لب گفتم: مدافع حق دیوارام هستی؟
کیونگ: خیر نیستم اگه منو دیوار نبینی
نفهمیدم چی گفت به خاطر همین جوابشو ندادم
کیونگ: اره اون مغز نداشته تو اکبند نگهش دار
قبل از اینکه بخوام جوابشو بدم... برق آشپز خونه رو روشن کردکه چشمم اذیت شد.. رومو برگردوندم وقتی عادی شد جلومو نگاه کردم پس دیواره کوش دست میکشیدم روهوا عجیبه هاا بیخیال رفتم داخل اشپز خونه کیونگ داشت اوو چه پسرخاله به من چه خودش گفت کیونگ صداش کنم یه چی گذاشت تو ماکروفر... داشت با دکمه هاش ور میرفت... بله دیگه وقتی ساعت۱۲شب یادت میوفته که باید غذا بخوری... هیشکی نیست واست گرمش کنه خودت باید زحمتشو بکشی... حالا فرقی نمیکنه نه که اربابم باشی... یکم منتظر نگاش کردم ولی انگار نمیخواست با ماکروفر کنار بیاد... فقط صدای نفس های حرصی شو میشنیدم... یه نفس عمیق کشیدمو رفتم سمتش... اگه گشنم نبود محال بود اصن طرفش برم... دیگه واقعا کلافه شده بودم... از زیر دستش رد شدم و رفتم دکمرو زدمو برگشتم...
کیونگ: همین؟! ا/ت: اوهوم...
کیونگ: اونوقت شما از کجا میدونی؟!
ا/ت: از اونجایی که من همه کارم و هیچ کاری تا حالا نشده ازم بر نیاد...
کیونگ حرفی نزد دستشو از کنارم ورداشتو رفت تو صندلیش نشست... منم رفتم نشستم...نگامو دادم به دستامو باهاشون ور میرفتم. بیشتر گوشه ناخونامو چنگ مینداختم... تا اینکه صدای ماکروفر بلند شد..
خلاصه بعد کلی گریه کردن سرم درد میکرد اصن شامم نخوردم...میخواستم بخورم ولی اون پایین بدون کیونگ که بیرون خونه هستن من پیش لیسا و مامان بزرگش فقط فحش میشنوم... بهتر بود نرم... همونجوری نشسته بودم رو تختو پتورو کشیدم روم و همش تو فکر بودم... تا اینکهساعت۱۲:٠٠شب بود.بشدت گشنم بود دیگه کم بود بمیرم. تا اینکه در اتاق باز میشه. کیونگ بود. کیونگ انگاری متوجه حال بدم شد.کیونگ: چرا... اینجوری شدی؟!
ا/ت: چ.. چجوری؟!
کیونگ: لبات خشکه... اصن چیزی خوردی؟!
ا/ت: چ.. چیز م.. من آخه... چیزه.. نش.. د!!!
کیونگ: میشه بگی دقیقا چی نشد؟! الان میگی غذا نخوردی درسته؟! مگه نگفتم مراقب بچم باش...
لحنش خیلی تند بود به خاطر همین ترسیدم... و سرمو انداختم پایینو گفتم: ببخشید!
کیونگ:دارم میرم پایین بیا یچی بخور...
ا/ت: باشه...
پشت سرش راه افتادم...فقط داره منو با خودش میبره پایین چون گشنمه؟! ولی اصن مهمه براش؟!.... خلاصه داشتیم تو تاریکی میرفتیم.... فک کنم دید در شب داره چون به راحتی میرفت...یه جورایی گوشه ی لباسشو گرفتم تا نخورم به درو دیوار... وقتی وایستاد نفهمیدم محکم خوردم به دیوار...
کیونگ: داری چیکار میکنی؟!
ا/ت: هیچی نی هیچی نی... فقط خوردم به دیوار....
کیونگ: دیوار عمته.. ا/ت: یدونه عمه دارم دیگه چرا بهش توهین میکنی؟!... اصن چرا به تو برخورد؟!
اروم زیر لب گفتم: مدافع حق دیوارام هستی؟
کیونگ: خیر نیستم اگه منو دیوار نبینی
نفهمیدم چی گفت به خاطر همین جوابشو ندادم
کیونگ: اره اون مغز نداشته تو اکبند نگهش دار
قبل از اینکه بخوام جوابشو بدم... برق آشپز خونه رو روشن کردکه چشمم اذیت شد.. رومو برگردوندم وقتی عادی شد جلومو نگاه کردم پس دیواره کوش دست میکشیدم روهوا عجیبه هاا بیخیال رفتم داخل اشپز خونه کیونگ داشت اوو چه پسرخاله به من چه خودش گفت کیونگ صداش کنم یه چی گذاشت تو ماکروفر... داشت با دکمه هاش ور میرفت... بله دیگه وقتی ساعت۱۲شب یادت میوفته که باید غذا بخوری... هیشکی نیست واست گرمش کنه خودت باید زحمتشو بکشی... حالا فرقی نمیکنه نه که اربابم باشی... یکم منتظر نگاش کردم ولی انگار نمیخواست با ماکروفر کنار بیاد... فقط صدای نفس های حرصی شو میشنیدم... یه نفس عمیق کشیدمو رفتم سمتش... اگه گشنم نبود محال بود اصن طرفش برم... دیگه واقعا کلافه شده بودم... از زیر دستش رد شدم و رفتم دکمرو زدمو برگشتم...
کیونگ: همین؟! ا/ت: اوهوم...
کیونگ: اونوقت شما از کجا میدونی؟!
ا/ت: از اونجایی که من همه کارم و هیچ کاری تا حالا نشده ازم بر نیاد...
کیونگ حرفی نزد دستشو از کنارم ورداشتو رفت تو صندلیش نشست... منم رفتم نشستم...نگامو دادم به دستامو باهاشون ور میرفتم. بیشتر گوشه ناخونامو چنگ مینداختم... تا اینکه صدای ماکروفر بلند شد..
۹.۱k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.